فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

مهربان فاطمه و علی کوچولو

انگیزه ی نوشتنی دوباره

به نام خداوند بسیار بسیار مهربانم.. سلام...قبل از هر سخنی میخوام به دوست خوبم شبنم گلم مادرشدنشو تبریک بگم و بهش بگم انگیزه ای که باعث شد بعد از بیشتر از یکسال سکوت این وبلاگ دوباره شروع به نوشتن کنم فرشته کوچولویی هست که الان همراهشه .... دوستای گلم اول عذرخواهی میکنم که این مدت نبودم و توفیق و سعادت در کنار شما بودن رو نداشتم...خیلی پیامهاذبدون جواب موند که عذرخواهی مینم... مهربان فاطمه ی من تیرماه شش سالش تموم میشه و علی کوچکم خردادماه یکساله میشه...با اومدن علی آقا زندگی ما شیرین تر و زیباتر شده...امیدوارم بتونم شاکر نعمت زیبای خداوندی باشم...خدایی که قبلا در رحمتش رو با اومدن فاطمه ی مهربونم برای ما باز کرده...خدایا شکرت...بازهم م...
30 فروردين 1393

.... ....

به نام او که هرچه داریم از اوست..  عزیزانم  غیبتم طولانی شده...دل خوش میخواهم برای نوشتن...داییم به تازگی و ناگهانی فوت شده...دلم خوش نیست و اندوه خانه مان را پر کرده...برای مادرم دعا کنید که صبرش زیاد شود و تنش سالم....دلم خون است....باز هم از محضرتان عذر میخواهم....نثار روح داییم اگر زحمتی نیست فاتحه ای بفرستید...دوستتان دارم....دعایم کنید
3 مهر 1392

باز هم سلام

به نام خدای مهربانم عزیزانم سلام...با اینکه دایما ..روزی چندبار به نی نی وبلاگ عزیزم سر میزنم و مطالب زیبای وب هایتان رو میخوانم ولی دستم به نوشتن نمیرفت و فرصتی برای نوشتن دست نمیداد...دلم برای نوشتن تنگشده...اونقدر حرف و عکس برای نوشتن دارم که نمیدانم از چه بنویسم...این پست استارتی برای نوشتن مجدد و بازگشتی مجدد است... فقط کوتاه بگویم که علی کوچکم دو ماه و بیست روز دارد..عزیزتر از جانم است و عاشقانه دوستش دارم....بزودی با پست و عکس جدید می آیم....لطفا همراهیم کنید....الله یارتون....یا علی مدد ...
20 شهريور 1392

سخنی کوتاه...از همه جا...

به نام خداوند صبورم.... باسلام....این روزها سرم بسار شلوغه...اسباب کشی دمارم رو دراورده...توی هر وبلاگی هم میرم میبینم مثل اینکه همه اسباب کشی دارن...خب البته ایشالله به سلامتی و خیر و خوشی باشه...ولی واقعا مشکله...دم عید...با زمان کم...دو تا عروسی...سفر به اهواز برای عید...بردن اسباب و چیدنشون...یاابالحسن...خودت کمکم کن... مهربون فاطمه هم حسابی توی شلوغی خونه و اسبابها و کارتون ها از آب گل آلود ماهی میگیره و حسابی مشغوله... قربونش برم که یه کارتون رو روزی سی بار میبینه و وقتی خیلی دیر وقت میشه بهش میگم برو بخواب میگه بزار این کارتون تموم بشه بعد... اینجاست که نمیدونم عصبانی باشم یا بخندم..آخه خسته نمیشی مامانی!!!!!...
30 بهمن 1391

این همه مدت......

  به نام خداوند مدبرالامور سلام به همه ی دوستای خوب و عزیزم که تو این مدت که نبودم با نظراتشون من و تنها نگذاشتن.... القصه این نبودن ما ماجراها دارد که توی  یه پست رمز دار شرح ماجرا میکنم...خیلی دوستون دارم....ایشالله سعی میکنم زود به زود آپ کنم.... شاید همین امشب نوشتم...یه شرح طولانی ٢٤/١١/١٣٩١ ساعت ١٨:٢٨     ...
23 بهمن 1391