فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

مهربان فاطمه و علی کوچولو

مامانای نی نی وبلاگی......

1390/12/2 2:58
1,628 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه-2اسفند-ساعت2:25

 

سلام.چند روزیه که از مشهد برگشتم و کارم شده خوندن وب های مختلف نی نی وبلاگ.اما حقیقتا خودم حوصله ی نوشتن نداشتم.امشب هم با تموم بی حوصلگی هام دلمو زدم به دریا.


 

 

سفر مشهد خیلی خوش گذشت مخصوصا به مهربون فاطمه ی من.این سفر رویایی هم با تموم قشنگی هاش تموم شد.راستی نمیدونم چرا تو این مدت به طرز عجیبی مامان اینده(توی حرم به آقا گفتم یه کسی هست من نمیدونم کیه ولی تو خوب میشناسیش حاجتشو بده ومامانش کن) اسمش از جلوی چشمم کنار نمی رفت وبا اشک از امام رضا خواستم که به زودی مامان بشه(آمین).

 


 

 

دوباره از مشهد برگشتم و تنهایی های من هم شروع شد از صبح تا شب توی خونه با مهربون فاطمه.بچم حوصلش سر رفت.خونه ی هرکی هم برم دلم باز نمیشه.من دلم میخواد همسری کنارمون باشه.من و فاطمه گلیو باباش.


 

 

جمعه تولد امیر طلاست.یه هدیه ای میخوام براش بگیرم.که نمیتونم اسمشو بیارم خدا کنه گیرم بیاد .اسمشو نمیتونم بگم چون مامان امیر حسین هر روز به وبلاگم سر میزنه و اون موقع متوجه میشه چی می خوام بگیرم.تولد امیر خوشکلم مبارک باشه.هزار ساله باشی گلم......


 

 

فاطمه جونی هم روز به روز شیرین تر میشه.من عاشق حرف زدنشم.همش میگه مامانی من به خدا گفتم یه نی نی سالم و صالح بمون بده.قربونت برم.که اینقدر قشنگ دعا میکنی....



 

 

من عاشق نی نی وبلاگ هستم ویه جورایی بهش معتاد شدم.روزی که به اینترنت یا کامپیوتر دسترسی ندارم مثل دیوونه ها میشم.واقعا نی نی وبلاگ مثل یه معجزه توی زندگیم بوده...


 

 

 

اینجا هزاران مامان نی نی وبلاگی بدون اینکه همدیگه رو ببینن بواسطه ی نی نی های داشته و نداشتشون عاشقانه همدیگه رو دوست دارن ...با افکار و عقاید مختلف....اونا همه مامانن....اونایی که الان نی نی دارن یا بعدها نی نی دار میشن....همتون رو دوست دارم......

 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامی امیرحسین
2 اسفند 90 4:23
سلام خانومی
چه دخمل ملوسی داری کاش عکسای بیشتری ازش میذاشتی...


سلام گلم .خیلی از آشناییت خوشحالم .ان شاالله حتما
آشنا
2 اسفند 90 9:13
سلام می دونی تا حالا چقدر برات پیام نوشته بودم و فکر می کردم بهت رسیده و تو جوابم را ندادی اما همین حالا متوجه شدم که باید کد امنیتی رو می نوشتم و ننوشته بودم بهر حال کلی باهات درد دل کرده بودم اما خب بگذریم تو چطوری دلم برات تنگ شده خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم راستی جمعه گذشته جات خالی رفته بودیم بله برون پسرخالم خوب بود فکر کنم 29 اسفند مراسم عقدشون رو بگیرند


عزیزم ممنونم .ان شاالله این کارو میکنم
مامان آینده ( آرزو)
2 اسفند 90 22:29
سلام عزیزم .... مطالبت رو خوندم زیارت قبول .... و امیدوارم که حسابی خوش گذشته باشه بهت .... راستی ببخشیداااااا این مامان آینده منظورت کی بود .....؟


عزیز یا شما بودم.این مدت به طرز عجیبی همش با منی .خیلی ویژه برات دعا کردم.امیدوارم امام رضا روی این بنده ی روسیاه رو زمین نذاره.توی حرم پیش ضریح همش اسمت جلوی چشمم بود.
مامان آینده ( آرزو)
2 اسفند 90 22:55
واای واقعا ازت ممنونم ... دستام یخ شد و بغضم گرفته ... نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم ...بخدا خیلی غافلگیر شدم موهای تنم سیخ شد دلم میخواد گریه کنم واااااای. هنوزم باورم نمیشه که اون مامان آینده منم ... چند بار پیامت رو خوندم .... عزیزم ایشاا.. که خدا صداتو شنیده باشه و تا سال دیگه بهم نی نی بده... بابت اون لباسم نمیدونم چی بگم... واقعا ممنون..دوست خوبم .. خدا کنه بتونم جبران کنم ...
منم سر گشته ی پیمانت ای دوست
2 اسفند 90 23:23
سلام خدمت دوست جون عزیزم.اول از همه بگم این مناجاتی که گذاشتی فوق العاده زیباست دستت درست دلم خیلی برات تنگ شده و امیدوارم زود زود ببینمت.چون آقا میثم با اینترنت کا داره مجبورم خلاصه کنم اصلا" این آقا میثم و آقا مصطفی حقشونه که پول موبایل بدن!! فعلا"
مامان آینده ( آرزو)
2 اسفند 90 23:39
مامان امیرحسین
3 اسفند 90 2:25
سلام الان که دارم این مطلب رو می نویسم امیر حسین رو خوابوندم اومدم تو اطاق یواشکی دارم می نویسم که بیدار نشه تقریبا حدود دو ساعت میشه که از خونتون اومدیم خیلی زحمتت دادیم راستی تمام اون غذائی رو که برای امیر دادی اومدیم خونه گفت مامان بده بخورم منم با ماست آوردم تا آخرش رو خورد بعد رفت دستشوئی مسواک براش زدم صورتش رو هم شستم بعد رفت خوابید الانم که دارم وب گردی میکنم اولم به وبلاگ شما سر زدم راستی انشاالله روز جمعه منتظر تون هستم تا برای تولد امیر طلا قدم بر چشمهای من بگذارین انشاالله.
مامان آینده ( آرزو)
3 اسفند 90 12:11
سلام عزیزم ... ممنونم این چه حرفیه دوست خوبم ....دوست دارم اول بیاد تو دلم بعد که ایشاا...اومد .. خبر نی نی دار شدن رو دادم خبرت میکنم عزیزم ... ...دیگه چیزی نمونده امیدوارم زوده زود بیاد ...دیشب نظری که فرستادی رو به شوهرمم نشون دادم ...واقعا از دعات ممنونم ...حس وحالم کاملا از صمیم قلب بود ...راستی من وبلاگ مهربون فاطمه رو خیلی دوست دارم مخصوصا آهنگ آرامبخش روش که چند بار گوش دادم ... بازم ازت ممنونم ...بازم برام دعا کن عزیییزم...اون موقع بابت لباس چطوری از خجالتت در بیام...؟؟؟؟
مامان آینده ( آرزو)
3 اسفند 90 12:19
منتظر جوابت هستم دوست مهربونم
منم سرگشته ی پیمانت ای دوست
3 اسفند 90 17:49
سلام خوبی الان که دارم برات مطلب میذارم تو مهمون داری و به خاطر همین نتونستم درست حسابی باهات حرف بزنم بابا اعصابم خرد شد سر این دانشگاه نمی دونم چرا کلاسارو باز نمی کنهدیگه نمی دونم چه کارش کنم.راستی بالاخره ایمیلم رو درست کردم آدرسم رو برات پیامک کردم ازاین به بعد برام ایمیل بفرست .دیگه دلم خیلی خیلی برات تنگ شده این چند روز هم که نمی گذره تا زودتر بیام ببینمت در عوض تا به هم برسیم دوباره عین باد و برق میگذره!!!ای بابا دنیاست دیگه چه کارش کنیمخب خواهر بیشتر ازاین وقتت رو نمی گیرم دعمون کن
مامان آینده ( آرزو)
7 اسفند 90 14:17
سلام عزیزم ... خوبی .. خوشی دوست عزیزم ... دو بار اومدم سر زدم کم پیدایی عزیزم... نیستی ..؟ کجایی ؟
lمامان چند فرشته
22 اسفند 90 0:07
ما شا الله به دخمل طلا