لا یوم کیومک با ابا عبدالله....................
به نام خدایی که تو را حسین نامید
دوشنبه-17/7/91-ساعت 6صبح
سلام...
دیروز روز خیلی خوبی بود..از صبح مهربان فاطمه رو بردم مهد..بعدش زنگ زدم به خانوم همسایمون که خیلی مهربونه و دیدم بنده ی خدا بازهم تنهاست..بهش پیشنهاد دادم برای صبحانه بیاد منزل ما...نان سنگگ گرم پنیر گردو کره مربای به و چایی دم کشیده سفره ی صبحانه من رو تشکیل میداد...خیلی خوب بود..بعد هم که خانوم همسایه رفت حدودا ساعت 11 بود..دو سه تا از کارام رو انجام دادم بعد هم چند تا تلفن و آماده شدم رفتم دنبال مهربون فاطمه..یعنی حدودا ساعت 1ظهر...وقتی مهربون فاطمه رو آوردم دیدم با کمال تعجب با همون زبون شیرین بچگی بهم میگه تنکیو بیبی....وااااااااااااااااااااااای چقدر خوشحال شدم...گفتم حالا میدونی یعنی چی...گفت تنکیو یعنی مچکرم و بیبی یعنی نی نی....قربونش برم...خیلی برام جالب بود...چند کلمه ی دیگه هم یاد گرفته بود...هلو (به معنای سلام)رو که میگفت الو...کت (گربه)و فاین (به معنای خوبم)...منم از خوشحالی به باباش زنگ زدمو گفتم فاطمه جان چی یاد گرفته...باباش هم کلی ذوق کرد...روز به روز فاطمه چیزای بیشتری یاد میگیره واین واقعا عالیه ...منم براش بسته ی آموزشی تراشه های الماس رو گرفتم تا ایشالله از امروز باهاش کار کنم...به امید خدا...
الان هم که حدودا ساعت 6 صبحه...از اول صبح اول نمازم رو خوندم بعد شروع کردم به جمع و جور کردن آشپزخونه خیلی خوب شد...البته یه خورده کاریهای دیگه هم داره...اگه خدا بخواد میخوام برم ناهارم رو هم درست کنم که ببرم خونه ی مامانم اینا چون بنده ی خدا اسباب کشی دارن ...
................................................................................................................................
کم کم داریم به محرم الحرام نزدیک میشیم...
خدای من بوی محرم رو احساس میکنم...
دلم تنگ شده برای عاشورا ...دهه ی محرم یکی از بهترین لحظات عمرمه ...تمام وجودت پر از عطر سیدالشهدا میشه...پرچم های سیاه عزای مولا...تکیه ها و هیئت ها...اشکهای بی پایان...دلهای سوخته و جگرهای سوزان...بچه هایی بالباسهای مشکی که دستانشان به چادرهای مادرشان هست...نوزادانی که به عشق علی اصغر سربند دارند و گهواره هایی که تکان میخوردند ومادران فرزندانشان را در ان متبرک میکنند...
من عاشق محرمم و آرزو دارم در زمره ی حسینیان باشم... کاش بتونم فرزندانم را نیز حسینی تربیت کنم..امروز دلم میخواست از محرم بگم..
دلم عجیب هوای محرم کرده...راستش مدتهاست به این فکرمیکنم که اگرچه گریه کنان حسین در آن دنیا خندانند ولی ای کاش در ان دنیا هم گریه کن حسین باشم...مگر جز این است که تا ابد داغ حسین سرد نمیشود و جان های عاشقان و محبینش در سوز و گداز است...
دلم دنبال بهانه ایست برای نام تو ...براستی که دلهایمان هیئتی برای عزاداری آقاست...امروز بعداز اینکه خلاصه ای از خاطرات روزم را نوشتم ..دنبال مطلبی میگشتن که به مطلبم هویت بده...یکدفعه به به یاد محرم افتادم...دستم لرزید..مگر نه اینکه همه ی زمینها کربلا و همه ی روزها عاشوران...امروز وبلاگم با نام حسین هویت پیدا کرد ...یا اباعبدالله دستان لرزانمان را بگیر ورافتی و نگاهی چون نگاهی که به حر کردی به ما کن...ما را مرحمتی تا به حریت برسیم..آمین...
بسوزد دلها...
لایوم کیومک یا ابا عبدالله