سخنی کوتاه...از همه جا...
به نام خداوند صبورم....
باسلام....این روزها سرم بسار شلوغه...اسباب کشی دمارم رو دراورده...توی هر وبلاگی هم میرم میبینم مثل اینکه همه اسباب کشی دارن...خب البته ایشالله به سلامتی و خیر و خوشی باشه...ولی واقعا مشکله...دم عید...با زمان کم...دو تا عروسی...سفر به اهواز برای عید...بردن اسباب و چیدنشون...یاابالحسن...خودت کمکم کن...
مهربون فاطمه هم حسابی توی شلوغی خونه و اسبابها و کارتون ها از آب گل آلود ماهی میگیره و حسابی مشغوله...
قربونش برم که یه کارتون رو روزی سی بار میبینه و وقتی خیلی دیر وقت میشه بهش میگم برو بخواب میگه بزار این کارتون تموم بشه بعد...
اینجاست که نمیدونم عصبانی باشم یا بخندم..آخه خسته نمیشی مامانی!!!!!!!!!!!!!!!!!
این ترم رو هم یه درخواست مرخصی برای دانشکده فرستادم...امیدوارم موافقت کنن...
این مدت که نبودم خریدها و عکسهای جالبی دارم که ایشالله بعد از اسباب کشی براتون حتما عکساش رو میزارم...
خیلی خستم...ولی فصل الخطاب مطلبم که البته باید سرآمد مطلبم میبود اینکه...
بی ولایت هرگز..
چند روزی است دلم خونه...
تحمل ناراحتیه حضرت آقا رو ندارم...
همین قدر بگم که جانم و مالم و فرزندانم...سلول سلول...فدای چشمهایت آقا.....فدای اشکهات...
ای غصه هایت قاتلم!
هرشب دعایت میکنم داغت نبینم جان من!
جان را فدایت میکنم
باید بلرزد قلبشان!
وقتی شنیدند این سران گفتی که من"فعلا"فقط!
دارم نصیحت میکنم