فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهربان فاطمه و علی کوچولو

مامان جونی وباباجونی.....

1390/11/24 13:10
1,587 بازدید
اشتراک گذاری

 

دوشنبه-24 بهمن-ساعت١١:٤٥

 

 

 

 

سلام.فاطمه ی مهربونم دیشب با مامان جونی (مامان مامان)رفته خونشون.کلی با ازبون شیرینش خواهش کرده و اجازه گرفت تا بابایی راضی شد.میدونین چیه واقعا بابایی عاشقانه مهربون فاطمه رو دوست داره و ازش نمیتونه دل بکنه.

 

راستی مامان اینا دیشب اومدن خونمون و قدم روی چشم ما گذاشتن.وقتی مامانم رو دیدم پریدم تو بغلش و بوسیدمش.دلم برای دیدنش پرپر میزد.خدایا سایشون رو همیشه با سلامتی بالای سر ما قرار بده.البته وظیفه ی من بود که برای دست بوسی و زیارت قبولی خدمتشون برم.مامان و بابا هزار ساله باشین(آمین).بعد من هم تند تند یه غذای حاضری آماده کردم (املت و خوراک لوبیاچیتی و کباب و جوجه چینی هم داشتیم و نون و پنیر و گردو)تا سفره رو انداختم بابای فاطمه هم رسید .خیلی خوب بود .فاطمه هم کلی ذوق کرده بود که دورش شلوغه و بعد از مدت ها مامان جونی و بابابجونی رو دیده بود.مامان زحمت کشیده بود و برام زعفران و نبات و راحت الحلقوم آورده بود.داداشی هم یه بلوز خوشکل برای من و یه عطر خوشبو برای همسری اورده بود .از همگیت ممنونم.

 

 

مامانم میگفت دیشب فاطمه دایم میگفته (باباجون مرگ بر املیکا-مرگ بر اسلاییل-ما تودهن آملیکا میزنیم).قربونت برم که از الان انقلابی هستی.مامان بزار بزرگتر بشی انشاالله هم از این استکبار خونخوار یعنی آمریکا بهت میگم تا برای همیشه برات منفور باشه و هم از اسراییل غاصب.از خونهایی که توی راه این انقلاب دادیم -ازشهدای بزرگمون که بودنمون مرهون نبودن آن هاست.دخترم از حجاب برات میگم که امروز محکم ترین صلاحه ما خانوماست.از بصیرت که اگر نداشته باشیم و دنبالش نریم حتما سقوط می کنیم.دختر گلم تو هم باید برای این انقلاب مثمر ثمر باشی.خدایا یاریمان کن-دستمون رو بگیر تا فرزندانمان نه به اندازه ی خودمون بلکه دو  صد چندان انقلابی تر و محافظ اون باشن.آمین..................

 

مهربون فاطمه دیشب حسابی مامان اینا رو کلافه کرده بود ونگذاشته بود بخوابن ومردن (البته دیر از جونشون )تا تونستن بخوابوننش...

 

فاطمه گلی من توی این سن یه کمی حساس شده اگر کمی باش تندی کنم گریه میکنه و میگه مامان چرا با من دعوا میکنی.قربون اشکای دونه دونت برم.بعدش هم که می بوسمش میگه مامان با کی دعوا کردی با من؟من هم با کلی خنده از این حرفای عجیبش میگم نه مامان با تو نبودم .نفس مامان.....

دیشب لباسای ورزش همسری رو توی ساک ورزشیش گذاشتم تا صبح یادش نره ببره. .چون همسری هفته ای یه بار با همکاراش میرن باشگاه ورزش البته بعد از اینکه ساعت کاریشون تموم شد..بابای فاطمه هم فوتبال بازی میکنه هم بدمینتون وهم شناگر ماهریه.قبلا هم جدوکار بوده و کمربند مشکی داره.البته به خاطر مشغله ی کاریش خیلی وقته جدو کار نمی کنه.

 

 

وسایلم رو دارم جمع میکنم  وساکم رو دارم میبندم تا ان شاالله فردا که عازم مشهد هستیم چیزی از قلم نیفته.برای فاطمه یه عالمه لباس گرم باید ببرم.بعد از اینکه کارام رو انجام دادم میخوام برم خونه ی مامان اینا گفته برای ناهار برم خونشون .البته من دیگه تا شب اونجام چون همسری گفت خیلی دیر میاد .

 

 

دو روز پیش بابابی فاطمه میگفت من میدونم جزو نخبه های دانشکده علوم حدیث میشی.وای خدایا من خیلی خوشحال شدم که این احساس رو نسبت به من داره و در من این همت رو می بینه.دعا کنید بتونم خیلی موفق باشم.فاطمه گلی هم خیلی به درس خوندن علاقه داره.باید زودتر به این علاقش جهت بدم.

کم کم نزدیک عید میشیم و انبوه جمعیت رو برای خرید توی کوچه بازار می بینیم.همه شور دارن و شادن.کاشکی بتونیم توی این موقعیت یه پولی برای اونایی که دوست دارن زن و بچشون رو توی شب عید خوشحال کنن اما ندارن بگذاریم کنار.دست به دست هم بدیم و اونا رو شاد کنیم....

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)